اولین قدم در بزرگترین سفر؛سفری بنام زندگی
سلام عزیزم دیروز بعد از کلی ناز و ادا اولین قدم رو برداشتی نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم. دیروز صبح با زن دایی جون صحبت راه نرفتن تو بود و من کلی ناراحت و نگران بودم یکمی صبح باهات تمرین راه رفتن کرده بودم ولی بعد از ظهر که خواستم باز تمرین کنم. تو در مقابل چشمهای متعجب من دو قدم راه رفتی بعد سه قدم بعد چهار قدم منم داشتم از خوشحالی میمردم تو خونه تنها بودم دوست داشتم پنجره رو باز کنم و فریاد بزنم دخترم بالاخره راه رفت خیلی خوشحال شدم زنگ زدم به بابا ولی دلم نیومد بگم گفتم بذار بیاد خونه خودش ببینه. وای که بابا چقدر خوشحال شد واقعا که روز که سهله هفته و ماه منو ساختی خدایا تو رو به عرش ...
نویسنده :
مامي
23:20